مسابقه وبلاگ نویسی

 به نام خدایی که مهرش به دل

همه از بیان سپاسش خجل

سلام و درود

مقام اول وبلاگ نویسی در سال 94/95


برچسب‌ها: مسابقه وبلاگ نویسی

تاريخ : چهار شنبه 30 تير 1395 | 13:45 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 

 سلام و درود 

چاپ مقاله در فصلنامه تخصصی روزگاران

با موضوع بررسی جایگاه علمی وفرهنگی جندی شاپور

حکومت ساسانیان

در دوره پادشاهی شاپور اول دومین پادشاه مقتدر ساسانی

 


برچسب‌ها: چاپ مقاله

تاريخ : سه شنبه 29 تير 1395 | 18:52 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 

پریدن ربطی به بال ندارد

یار می خواهد 

یار...


برچسب‌ها: پریدن

تاريخ : یک شنبه 20 تير 1395 | 2:4 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 روزگار غریبی است …

 
نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمکها نداری …
اما زعفران را که میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی . . !
حال آنکه بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست …
ولی بدون زعفران ماهها و سالها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد …
 
مراقب نمکهای زندگیتان باشید …
ساده و بی ریا و همیشه دم دست  …
که اگر نباشند وای بر سفره زندگی !
 


تاريخ : جمعه 18 تير 1395 | 13:40 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 زندگی در اعماق امن است،اما زیبا نیست..!

ماهیانی که در اعماق زندگی 
می کنند،صید نمی شوند
اما هـرگز طلوع آفتاب را هم 
نمی بینند...


تاريخ : جمعه 18 تير 1395 | 13:39 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |



تاريخ : دو شنبه 14 تير 1395 | 17:18 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 روز قلم

 
در صفحات تقویم، چهاردهم تیرماه با عنوان «روز قلم» به خود جلوه ای دیگر بخشیده است. نام گذاری این روز به نام قلم، بی ارتباط با تاریخ کهن متمدن و فرهنگ ساز این سرزمین نیست. ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه خود آورده است که چهاردهمین روز از تیرماه را ایرانیان باستان، روز تیر (عطارد) می نامیدند. از طرفی سیاره تیر یا همان عطارد، در فرهنگ ادب پارسی، کاتب و نویسنده ستارگان است. به همین مناسبت این روز را روز نویسندگان می دانستند و گرامی می داشتند

 

     "شعر"

گفتند:  ضعیف است

پیش دکتر بردم

گفت :

هر وعده سه  نسخه بنویس 

       و پاره کن



تاريخ : دو شنبه 14 تير 1395 | 17:7 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 نشانه های قحطی در ایران !!!

.
اوايل دهه شصت تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ای زرد رنگ داروگر بود.
 
تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می كردیم و اگر شانس یارمان بود
و از همان شامپوها یك عدد صورتی رنگش كه رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی كیف می كردیم.
سس مایونز كالایی لوكس به حساب می آمد و پفک نمکی و ویفر شكلاتی یام یام تنها دلخوشی كودكی بود.
 
صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت!!!!!
 
بگو مگو ها سر كپسول گاز كه با كامیون در محله ها توزیع می شد،
 
خالی كردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب.
 
جیره بندی روغن، برنج و پودر لباسشویی ...
 
نبود پتو در بازار ، تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت
 
و پوشیدن كفش آدیداس یك رویا بود.
 
همه اینها بود، بمب هم بود و موشك و شهید و ...
اما كسی از قحطی صحبت نمی كرد
 
یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری كمك های مردمی وارد كوچه می شد
 
بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.
 
همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود...
 
و اما امروز
 
امروز فروشگاه های مملو از اجناس لوكس خارجی در هر محله و گوشه كناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست.
 
از انواع شكلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا
موبایل و تبلت و ...
 
داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا بستنی با روكش طلا !!!!
 
رینگ اسپرت تا...
 
و حال ، این تن های فربه، تكیه زده بر صندلی های نرم اتومبیل های گرانقیمت از شنیدن كلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم.
 
مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید!
مبادا زیتون مدیترانه ای نایاب شود!
 
صورت های دستکاری شده
جراحی های بیهوده برای زیبایی
گوش الاغی و لب پرتز شده و...
 
پسران آرایش شده 
 
دختران شارژی
 
دلهای اجاره ای
 
متاسفانه اشتهایمان برای مصرف، تجمل، فخر فروشی و له كردن دیگران سیری ناپذیر شده است ...!!
 
ورشكسته شدن انتشارات !!
 
بی سوادی دانشجوها !!
 
بی سوادی مدرسین !!
 
عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر !!
 
تعطیلی مراكز ادبی فرهنگی و هنری و ...برایمان مهم نیست ،
 
ولی از گران شدن ادكلن مورد علاقه مان سخت نگرانیم!!!!!!! ...
 
می شود كتابها نوشت...
 
خلاصه اینكه این روزها
 
لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم!!!!
 
فقط كافیست یك ذرّه احساس كنیم كه یكى مخالف نظر ماست اونوقت چنان نابودش می كنیم كه انگار هیچ خدایی رو بنده نیستیم
 
هركس تنها به فكر خویش است، به فكر تن خویش!
 
قحطی امروز که ما ایرانیان در این روزگاران آن را به وضوح لمس می کنیم :
 
قحطى اخلاق است!
قحطی همدلیست!
قحطى رفاقت است!
 قحطی عشق است!
 قحطی انسانیت است!!
مزرعه را ملخ ها جویدن...
و ما برای کلاغها مترسک ساختیم...
و این بود شروع جهالت...
ﺩﻋﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ 
ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻌﻮﺭ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻓﻬﻢ ﺍﺳﺖ !
ببار ای آگاهی...


تاريخ : یک شنبه 13 تير 1395 | 16:31 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 اگر نمی توانی مدادی باشی که خوشبختی یک نفر را بنویسد

پس حداقل سعی کن پاک کنی باشی که غم کسی را پاک کند !
زندگی هنر نقاشی بدون پاک کن است
پس طوری زندگی کن که حسرت داشتن پاک کن را نخوری !
در مقابل سختی ها همچون جزیره اى باش که دریا هم با تمام عظمت و قدرت نمى تواند سر او را زیر آب کند !
آدم های بزرگ قامتشان بلندتر نیست
خانه شان بزرگ تر نیست
ثروتشان بیشتر نیست
آنها قلبی وسیع و نگاهی مرتفع دارند.


تاريخ : یک شنبه 13 تير 1395 | 16:30 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 این جمله خیلى به من چسبید

 
وقتى به یه مگس بال هاى پروانه رو بدى
نه قشنگ میشه
نه میتونه باهاش پرواز كنه
میدونى دارم از چى حرف میزنم؟!
 
 
 
 
                    "اصالت"
 
 
بال و پر بیخود به کسی دادن اشتباهست...
محله ما یک ″رفتگر″ دارد...
صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم...
سلامی گرم می کند... 
من هم از ماشین پیاده می شوم!!! 
دستی محترمانه به او می دهم...
حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود...
 
همسایه طبقه زیرین ما نیز ″دکتر جراح″ است...
گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش...
سلامی می کنم... 
او فقط سرش را تکان می دهد...
درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند...
 
من به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این ″دکتر″ شوم!!!
 
جارو زدن سنگ قبرم به دست آن ″رفتگر″ بشدت لذت بخش تر است از طبابت آن ″دکتر″ برای ادامه حیاتم...
 
″تحصیلات″ مطلقا هیچ ربطی به ″شعور″ افراد ندارد...


تاريخ : یک شنبه 13 تير 1395 | 16:29 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 انسانهای عجیبی هستیم

وقتی به دستفروش فقیری می رسیم که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد با کلی چانه زدن او را شکست می دهیم و اجناسش را به قیمت ناچیز می خریم
 
بعد به کافی شاپ لوکس شخص ثروتمندی می رویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت نوش جان میکنیم و انعامی اضافه نیز روی میز می گذاریم و شادمانیم
 
شادمانیم که فقیران را فقیر تر میکنیم
شادمانیم که ثروت مندان را ثروتنمند تر میکنیم
این است...


تاريخ : یک شنبه 13 تير 1395 | 16:26 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 فرض کنید زندگی همچون یک بازی است 

 
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید 
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند . پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. 
او در ادامه میگوید : " آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است 
کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد...


تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 22:31 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 مردم چه می گویند !!!! ...

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.
مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
 
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!
پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟
 
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی
 گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
 
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم.
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
 
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی.
گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟
 
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من.
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
 
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! 
فتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
 
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
 
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی.
گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
 
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید.
دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟
 
مُردم، برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت.
خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟
 
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند.
اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟
 
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟
 
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند


تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 22:29 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 

می توان 

تلخی تمام غم ها را نوشید

به شرطی که

نگاه شیرینی 

روی میز زندگی ات باشد


برچسب‌ها: شیرین

تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 13:55 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 

برای روشنایی 

هرخانه ای ستاره ای دارد

اما خانه ی من ماه

که هرشب ستاره ها را صدا می زند

تا هم سفره ما

تا صبح بیدار باشند



تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 13:45 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |


شرجی و بی حوصله ام

نه خواب دارم نه خوراک

شبیه درختی شده ام

نه شاخ دارد و نه برگ

و صبح ها با پتو رفیقم

بعد از ظهر ها با ماه عسل بیدارم

تا انسان های احسان را ببینم…

حالم از این جهان و جام هایش بهم می خورد

جامی که غزه

بدون ستاره گل باران می کند

تلاویو با حمایت تمام تماشاگرانش

نمی تواند یک سِت هم برنده باشد

قدس صداقتیست

که دارد ویدیو چک می شود

تا روز به روز

میدانش را کوچک تر کنند و مین هایش را بزرگ تر

حالم از این توپ ها به هم می خورد

که بوی باروتش

جهان را فتح کرده

حالم از این بازی بهم می خورد

که کودکان را به توپ بسته است


برچسب‌ها: قدس

تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 13:30 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 


کوتاه ترین کلمه 

مرگ است

که حتی 

از بلندترین دیوار هم بالا می رود

حواست باشد

شاید تو کوتاه ترین دیوار باشی...


برچسب‌ها: دیوار

تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 12:58 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟  چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ 

 
 یکى از شاگردان گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.  
 
استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است، امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟  آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ 
 
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند. 
 
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عمیقا یکدیگر را دوست داشته باشند چه اتفاقى می‌افتد؟  آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است. 
 
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان بازهم به یکدیگر بیشتر می‌شود.  سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. 
این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.  امیدوارم روزی برسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود
 


تاريخ : شنبه 12 تير 1395 | 10:12 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 به نظرم مخترعین کم کاری کردن!!!

اون جایی که عینک طبی ساختن برای بهتر دیدن، باید عینکی هم میساختن برای ندیدن یا کمتر دیدن!

مثلا یک سری مشکلات و سختی ها دیده نمیشد!

مثلا اونجایی که از یه بخش زندگی خسته ای و دیگه نه عقل میکشه و نه قلبت ، اون عینک کمتر بینی رو میزدی و یه ذره آروم میگرفتی!

یا مثلا اون جایی که عزیز دلت داره ازت دور میشه، عینک کمتر بینی رو میزدی که این صحنه رو نبینی !

مخترعین کم کاری کردن!

به ما یک عینک کمتر بینی بدهکارن!!! 

Image result for ‫عینک‬‎


برچسب‌ها: عینک کمتر بینی

تاريخ : جمعه 11 تير 1395 | 16:19 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد...

خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت...
خواستند او رابفروشند که برده شود،پادشاه شد...
خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد...
 
 
 
از نقشه های بشر نباید دلهره داشت...
چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است...
 
یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید...
و تمام درهای بسته برایش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،به دنبال درهاي بسته برو
 
چون خدای "تو"و "یوسف" یکی ست.......
 
Image result for ‫مهربانی‬‎
 


تاريخ : جمعه 11 تير 1395 | 10:9 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 

صداقت یک هدیه بسیار گران قیمت است...
 

آن را از انسان های ارزان انتظار نداشته باش...!
 

برچسب‌ها: صداقت

تاريخ : چهار شنبه 6 تير 1395 | 14:23 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 به ساعت نگاه نکن؛

همان کاری را بکن که ساعت می کند.

به رفتن ادامه بده ...

Image result for ‫ساعت‬‎


برچسب‌ها: ساعت

تاريخ : چهار شنبه 4 تير 1395 | 14:18 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 

 بعضی آدمها ،

انگار چوب اند…
تا عصبانی می شوند، آتش میگیرند،
و همه جا را دودآلود میکنند،
همه جا را تیره و تار میکنند،
اشک آدم را جاری می کنند.
ولی بعضیها این طور نیستند؛
مثل عودند.
وقتی یک حرف میزنی که ناراحت میشوند، و آتش میگیرند،
بوی جوانمردی و انصاف میدهند ،
و هرگز نامردی نمیکنند.
این است که
*هر کس را میخواهی بشناسی، در وقت عصبانیت، در وقت خشم بشناس.»
مراقب آدمهای آرام زندگیتان باشید،
آنهایی که گوش میدهند،
آنهایی که نمیگذارند از حالِ روحیشان باخبر شوی...
دیرتر غمگین میشوند،
سخت عصبانی میشوند،
طولانی دوستتان دارند،
کم عاشق میشوند،
مهربانی بلدند،حواسشان به شماست ، ...
آنها همانهایی هستند که اگر دلشان بشکند،
دیگرنیستند،
نه اینکه کم باشند
دیگر نیستند.....


برچسب‌ها: شناخت آدم ها

تاريخ : چهار شنبه 1 تير 1395 | 13:59 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

لابد ميدونيد كه ايراني ها، براي اولين بار، در سال ١٢٩٧ صاحب شناسنامه شدن و در زمان رضاشاه داشتن شناسنامه اجباري شد...گويا در اون زمان شناسنامه ها تك برگي و تنها شامل: نام، نام خانوادگي، زمان و محل تولد و مختصري در مورد ازدواج يا طلاق بوده. اين يعني محلي براي درج نام فرزندان و يا حتي فوت شخص، نداشته...
حتي قبل از رضاشاه يعني زمان قاجار و...كه كلا چيزي به اسم شناسنامه يا برگه هويت وجود نداشته...
اين مختصر تاريخ رو گفتم كه بگم:
اين روزا مُـدام فكر ميكنم چه چيزهايي بايد به شناسنامه هايِ امروزي مون اضافه ميشد كه نيست؟!
مثلا به اين فكر ميكنم كه كاش از يه سني به بعد كه قرار بود شناسنامه هامون عكس دار بشه، در كنارش يه تستي ازمون ميگرفتن و درج ميشد:" اين آدم قابل اعتماد است/نيست"
يا مثلا درج ميشد:" اين شخص EQ (هوش اجتماعي) به شدت بالا/پايين دارد"
اصلا اي كاش قانونِ مُهرِ بطالت به شناسنامه بعضي از متوفي ها عوض ميشد...آخه بعضي ها بعد از مرگ شون هم، از بس خوبن، زنده ميمونن...
در كنارش مثلا شناسنامه ي يك سري آدم هايي كه نفس ميكشن، اما مُرده و زنده شون فرقي نداره، مُهرِ بطالت ميخورد...
برايِ نمونه، ميتونن شروع كنن به ابطالِ هويت و شناسنامه ي افرادي كه، در شبكه هايِ اجتماعي، به جايِ يادگيري و مطالعه و ايجاد ارتباط هاي سالم، به توهين و تمسخر و بي فكري مي پردازن...
.
راستي، اگه شما بوديد، به اضافه كردن يا حذف كردنِ چه چيزهايي در شناسنامه ميپرداختيد؟ چرا؟!
 

برچسب‌ها: شناسنامه

تاريخ : چهار شنبه 9 تير 1395 | 13:51 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 غیر از بانک‌های معمولی نوع دیگری بانک وجود دارد به نام

 

" بانک عاطفی "

 

 که باید هر وقت که می‌توانیم و موجودی داریم در آن سپرده گذاری کنیم.
یعنی هر زمان که انرژی و روحیه مثبت داریم به افرادی که با آنها در ارتباط هستيم محبت کنیم
 و توجه نشان دهیم.. 
این از اصول مهمِ موفقیت در افرادی است که ارتباطات قوی دارند..
همچنان که سپرده‌های مادی در بحران به کارمان می‌آید 
سپرده‌هاى عاطفی نيز نجات بخشمان خواهند بود...

برچسب‌ها: بانک عاطفی

تاريخ : چهار شنبه 9 تير 1395 | 10:39 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

Image result for ‫مهربانی‬‎    

خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم.

چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود.
امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت.
امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم.
اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود.
دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است.
آن روزها نمی دانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما ...
بعدها وقتی به برادر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد وحتی بدتر.
آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های برادرم خط بکشم.
نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی.
کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت.
این روز ها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم. 
این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم.
کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند.

برچسب‌ها: مهربانی

تاريخ : چهار شنبه 9 تير 1395 | 10:32 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 اگر بر این باوری که سنگ برایت معجزه میکند، معجزه رخ خواهد داد!

 

اگر بر این باوری که آسمان برایت معجزه میکند، معجزه رخ خواهد داد!
اما آگاه باش
نه سنگ از خود قدرت دارد، نه آسمان!
آنچه که نیرو دارد، باور توست! ایمان و یقین راسخ توست!
اگر سنگ قدرتی داشت، فکری به حال خود میکرد!

 

بیرون ز تو نیست، آنچه در عالم هست!
از خود بطلب هر آنچه خواهی، که تویی..
✨ معجزه زندگی خودت باش...
 
Image result for ‫معجزه زندگی‬‎

برچسب‌ها: معجزه زندگی

تاريخ : چهار شنبه 9 تير 1395 | 10:26 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 

 

 دلم برای مداد سفید میسوزد!!

 

 

 

پیر شدم و آخر نفهمیدم کاربرد مداد سفید تو جعبه مداد رنگی چی بود؟

 

شاید تنهایی!!

 


مثل خیلی از آدما..!!

 


به جرم اینکه رنگی ندارن....


برچسب‌ها: مدادسفید

تاريخ : چهار شنبه 5 تير 1395 | 10:23 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |
سلام  وقت بخیر خدمت شما دوستان و دانش آموزان عزیز
 
به اتاق منزل دقت کنیم که 7 تابلو موفقيت در اتاقمان هست برای یاد آوری هرروز:
 
 
تابلو سقف:اهداف بلند داشته باش.
تابلو ساعت:هر دقیقه با ارزش است.
تابلو آیینه: قبل از هر كاری بازتاب آن را بیندیش.
تابلو پنجره:به دنیا بنگر.
تابلو دریچه کولر: خونسرد باش
تابلو تقویم: به روز باش.
تابلو در: در راه هدفهایت ، سختیها را هل بده و كنار بزن.
Image result for ‫به اتاق منزلتان نگاه کنید‬‎
 

برچسب‌ها: موفقیت

تاريخ : چهار شنبه 8 تير 1395 | 10:21 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 

از درخت بیاموزیم..

برای بعضی ها باید ریشه بود...تا امید به زندگی را به آنها بدهیم.
برای بعضی ها باید تنه بود...تا تکیه گاه آنها باشیم.
برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود...تا عیب های آنها را بپوشانیم.
برای بعضی ها باید میوه بود... تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم نه زنده ماندن را.


برچسب‌ها: ازدرختان بیاموزیم

تاريخ : چهار شنبه 9 تير 1395 | 10:17 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 حتي براي تاريكي آسمان هم، راهي هست...

براي تاريكيِ افكارِ پوسيده ي خود چه ميكنيم؟!

به يك "اديـسون"ِ درون، جهت روشن كردنِ افكارمان در تاريكي محض، نيازمنديم...
نيازمنديم به يافتنِ راهِ چاره اي براي عبور از تاريكي...نيازمنديم به وقتِ سياهي، به جايِ نشستن و انزوا طلبي و ترس، كمي جسورانه و روشنفكرانه عمل كنيم...
لطفا، جهتِ روشني راه فرداهايمان، چراغ درونمان را روشن نگه داريم...براي روشني فرداهايمان، از صرفه جويي در مصرفِ روشنفكري، لطفا خودداري نماييم...
 
Image result for ‫تاریکی افکار‬‎

برچسب‌ها: تاریکی افکار

تاريخ : چهار شنبه 9 تير 1395 | 10:15 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

 وجه تسمیه فصول سال

Image result for ‫خرداد‬‎

آیا تاکنون برای شما این سوال پیش آمده که چرا فصول سال به نام های  بهار،تابستان ،پاییزوزمستان نام گذاری شده اند ؟

 

آدمی از همان اوایل خلقت کوشیده است که نام های با مسمّایی رابرای هر چیزی که می بیند انتخاب نماید.

 

 

بهار از کلمات( به) به معنی بهترو(آر)یعنی آوردن تشکیل شده .

چون بعد از زمستان واقع شده و هوا لطافت و سرسبزی خود را باز می یابد بهار نامگذاری شده است .

 

 

فصل تابستان به دلیل وجود گرمای شدیدبه (تاب)و(ستان) یعنی طاقت بسیار داشتن درمقابل گرمای زیاد ویا طاقت گرفتن است .

 

 

پاییزبه دلیل این که برگ درختان و گیاهان به پای آن ها ریخته می شود نام گذاری شده واز کلمات( پای) و( ریز) تشکیل گردیده است .

 

 

زمستان از دو کلمه( زم) به معنای سرما و(ستان) به معنای فراوانی تشکیل شده که به فصلی که دارای سرمای زیادی است اتلاق می گردد.

 باید توجه داشت که به علت تغییراتی که در زبان ها رخ می دهد و گرایش به آسانی بشر تلفظ برخی از کلمات دست خوش تغییراتی می شود.



برچسب‌ها: وجه تسمیه فصول سال

تاريخ : چهار شنبه 2 تير 1395 | 12:57 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

خـــــــــرداد

پــــــــــــایان مـــــدرسه

پــــــــــــــایان  دانشـــــــــــــگاه

پــــــــــــــــایان بهــــــــار

اصلا خـــــــــــرداد پـــــــــــــایان هر چیزی می تواند باشد

اما باتــــــــــــــو

آغــــــــــــــاز  دوســـــــــــــــــــت داشتن است....

اصغررضایی گماری

Image result for ‫خرداد‬‎


برچسب‌ها: پایان خرداد

تاريخ : چهار شنبه 2 تير 1395 | 12:36 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |

  ᓆـبرهاي پاـבشاهاטּ ᓆـاجار 

1- آقامحمدخان: او در روز يكشنبه 27 محرم سال 1155 در استرآباد متولد شده بود، پس از رسيدن به سلطنت در رمضان 1210 در تهران تاجگذاري كرد و در شب شنبه 21 ذي حجه 1211 در قلعه شوش به دست فراشان خود به قتل رسيد. آقامحمدخان را ابتدا در قلعه شوش به خاك سپردند ولي پس از آنكه فتحعلي شاه برادرزاده او به سلطنت رسيد، نعش آقامحمدخان را از شوش به تهران آورد و به دستور اين پادشاه جسد آقامحمدخان را در 26 جمادي الاول 1212 به نجف اشرف فرستادند و در مسجد پشت سر ضريح حضرت علي(ع) به فاصله هفت ذرع از مرقد امام دفن كردند.

دوستان عزیز اگر مایل به خواندن این مطلب هستید لطفا به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.



برچسب‌ها: قبرهاي پادشاهان قاجار

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 2 تير 1395 | 12:30 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |
               ᓆـبر پاـכشاهاטּ افشاريه פּ زنـכيه 

نادرشاه افشار كه در 24 شوال 1148 در دشت مغان آذربايجان تاجگذاري كرده و با عزل شاه عباس سوم خاندان صفوي را منقرض كرد، 11 سال و هفت ماه و 17 روز سلطنت كرد و در شب يكشنبه 11 جمادي الثاني از سال 1160 در فتح آباد قوچان به دست امراي خود به قتل رسيد و در مقبره اي كه خود آن پادشاه قبلاً براي خود در مشهد ساخته بود، دفن شد. عادل شاه برادرزاده نادر و برادرش ابراهيم شاه هر دو در مشهد مدفون هستند.

دوستان عزیز اگر مایل به خواندن این مطلب هستید لطفا به ادامه ی مطلب مراجعه کنید


برچسب‌ها: ᓆـبر پاـכشاهاטּ افشاريه פּ زنـכيه

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 2 تير 1395 | 12:23 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |