همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود.
نوبت به او رسید : دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
گفت : می خواهم به دیگران یاد بدهم ، پس پذیرفته شد. چشمانش را بست ، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است.
با خود گفت :حتما اشتباهی رخ داده است من که این را نخواسته بودم؟
سال ها گذشت تا اینکه روزی داغ تبری را روی کمر خود احساس کرد، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم.
با فریادی غمبار سقوط کرد و با صدای غریب که از روی تنش بلند می شد به هوش آمد...
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده ...
نظرات شما عزیزان:
![](/weblog/file/img/m.jpg)
![](/weblog/file/img/m.jpg)
دوسش داشتم خدانگهدار....
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(10).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(10).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(10).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(13).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(13).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(13).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(1).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(1).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(1).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(30).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(30).gif)
.: Weblog Themes By Pichak :.